loading...
دانلود فیلم خارجی | دانلود فیلم درام| دانلود فیلم با لینک مستقیم
آخرین ارسال های انجمن

جلال الدین محمد بلخی در ششم ربیع الاول ۶۰۴ه ق در بلخ به دنیا امد. پدرش محمد ابن حسین الخطیبی البکری ملقب به بهاء الدین از مشایخ زمان خویش بود. وی پس از ان که سلطان محمد خوارزمشاه به او بد گمان شد جلای وطن کرد. ابتدا به نیشابور و سپس به بغداد و از انجا برای زیارت خانه خدا عازم مکه شد. ان گاه به شهر ملاطیه رفت. پسرش جلال الدین هم در این سفرها همراه او بود و پدر تعلیم اورا بر عهده داشت در این ایام سلطان علاءالدین کیقبا از انها دعوت کرد تا به قونیه بروند.

بهاءالدین در انجا درگذشت و جلال الدین به خدمت یکی از شاگردان پدرش به نام برهان الدین ترمذی در امد و به تحصیل عرفان پرداخت . برهان الدین مولوی را برای تکمیل تحصیلات به حلب و دمشق فرستاد.مولوی در سال ۶۴۲ با عارفی به نام شمس تبریزی اشنا شد و شمس چنان تاثیر عمیقی بر روح او گذاشت که مولوی مسند تدریس را رها کرد و به دنبال شمس در اطراف و اکناف عالم به سیر و سفر پرداخت این امر نارضایتی مردم قونیه و شاگردان مولوی را برانگیخت و شمس به خاطر فشار مریدان مولوی به دمشق رفت . مولوی در فراق او مضطرب و اشفته شد و سر انجام پسر خود را همراه گروهی به دمشق فرستاد تا شمس را بیابند و اورا بازگردانند . شمس به قونیه بازگشت تا این که در سال ۶۴۵قونیه را برای همیشه ترک کرد . مولوی در فراق شمس غزلیاتی سرود که به نام دیوان شمس گرداوری شد ارتباط مولوی با دو تن از مریدانش به نام های حسام الدین چلبی و صلاح الدین زرکوب باعث شد که بتواند این فراق را تحمل کند و با تشویق چلبی به مثنوی پرداخت . مولوی در سال ۶۷۲ در قونیه درگذشت . از اثار او میتوان به :مثنوی معنوی .دیوان شمس تبریزی.مجالس سبعه.فیه ما فیه و رباعیات و مکتوبات مولانا اشاره کرد ..

n00102452 b مقاله ای کامل در مورد مولوی

زادگاه مولانا:

جلال‌الدین محمد درششم ربیع‌الاول سال۶۰۴ هجری درشهربلخ تولد یافت. سبب شهرت او به رومی ومولانای روم، طول اقامتش‌ و وفاتش درشهرقونیه ازبلاد روم بوده است. بنابه نوشته تذکره‌نویسان وی درهنگامی که پدرش بهاءالدین از بلخ هجرت می‌کرد پنجساله بود. اگر تاریخ عزیمت بهاءالدین رااز بلخ  در سال ۶۱۷ هجری بدانیم، سن جلال‌الدین محمد درآن هنگام قریب سیزده سال بوده است. جلال‌الدین در بین راه در نیشابور به خدمت شیخ عطار رسید و مدت کوتاهی درک محضر آن عارف بزرگ را کرد.

چون بهاءالدین به بغدادرسیدبیش ازسه روزدرآن شهراقامت نکرد و روز چهارم بار سفر به عزم زیارت بیت‌الله‌الحرام بر بست. پس از بازگشت ازخانه خدا به سوی شام روان شد و مدت نامعلومی درآن نواحی بسر برد و سپس به ارزنجان  رفت. ملک ارزنجان آن زمان امیری ازخاندان منکوجک بودوفخرالدین بهرامشاه‌نام داشت، واو همان پادشاهی است حکیم نظامی گنجوی کتاب مخزن‌الاسرار را به نام وی به نظم آورده است. مدت توقف مولانا در ارزنجان قریب یکسال بود.

بازبه قول افلاکی، جلال‌الدین محمددرهفده سالگی ‌درشهرلارنده به‌امرپدر، گوهرخاتون دخترخواجه لالای سمرقندی را که مردی محترم و معتبر بود به زنی گرفت و این واقعه بایستی در سال ۶۲۲ هجری اتفاق افتاده باشد و بهاءالدین محمد به سلطان ولد و علاءالدین محمد دو پسر مولانا از این زن تولد یافته‌اند.

شرح و تفسیر مثنوی معنوی:

دفتر اول:

 مولانا جلال الدین محمد بلخی، عارف و شاعر فرهیخته قرن هفتم، متولد ۶۰۴ و وفات او در سال ۶۷۲ ه.ق واقع شد. و  در همین مدت طول عمر خود، از همان ابتدا در مکتب پدر با علوم قرآنی و فرهنگ اسلامی آشنا گردید. یعنی اولین موازینی که در زندگی او به وجود آمد و اولین چیزهایی که به دست آورد در مکتب پدر بود. پدر مولانا-معروف به “سلطان العلما”- او دارای جلسات تدریس علوم قرآنی و فرهنگ و معارف اسلامی بود. مولانا از همان ابتدا در آغوش پدر با قرآن آشنا گردید. مرحوم دکتر زرین کوب و دکتر فروزانفر در این مطلب اشاره کرده اند. مولانا در سنین نوجوانی  و بلکه زودتر از آن راه خود را یافته بود و نقل شده است که روزی به هنگام بازی با کودکان همسن خود، زمانی که کودکی میگوید: “بیایید از این بام به آن بام بپریم”، در جواب این جمله را می گوید که: “بیایید از بام زمین به بام آسمان پرواز کنیم”.

پدر مولانا، به دلیل حسادت افرادی که نمیتوانستند  وجود او را تحمل کنند، از بلخ (محل تولد مولانا) برای زیارت خانه خدا هجرت کرد. در حین این سفر، به نیشابور نیز وارد شد،در آن زمان مولانا ۱۰ ساله بود (ولی وقتیکه به قونیه رسید ۱۸ سال داشت). در آن تاریخ میان عطار نیشابوری و پدر مولانا –سلطان العلما- ملاقاتی صورت میگیرد. در آن جلسه عطار که خود عارف فرزانه ای بود به نبوغ و استعداد مولانا پی میبرد و در همان جلسه خطاب به پدر مولانا بهاالدین ولد- سلطان العلما- میگوید: “زود باشد که فرزند تو آتش در دلها زند”. و الهی نامه خود را تقدیم به مولانا می کند. در این جریان ذکر این نکته ضروری است که هم عطار مردی فرهیخته بوده است و هم پدر مولانا، و در چنان جمعی عطار به فضل و کمالات مولانا اشاره میکند.

همین سخن عطار سالها بعد،بعد از تحریر مثنوی، بار دیگر به این صورت تکرار میشود که: روزی مولانا هنگامی که از کنار حجره خود میگذشت یکی از مریدانش را می بیند که اشعار او را پشت سر خود قرار داده است. مولانا به او میگوید: “این کتابی نیست که تو آن را پشت سر خود قرار دهی و به زودی آتش در دلها خواهد زد”.

به هر حال مولانا در کنار خانواده خود، یعنی همراه پدر و مادر و افراد خانواده و بعضی از مریدان پدر، از شرق ایران به سوی مکه و پس از آن به عراق و سپس به سوی قونیه حرکت کرد. قبل از اینکه وارد قونیه شود همراه خانواده خود به شهر “لارنده” میرسد. در آن زمان به سن ۱۸ سالگی رسیده بود و در آنجا با گوهر خاتون ازدواج میکند. به دعوت حاکم سلجوقی به همراه پدر به قونیه می رود و در آنجا تا سن ۲۵ سالگی در مکتب پدر به فراگیری علوم مختلف می پردازد. هنگامیکه “سلطان العلما” وفات میکند، مولانا به پیشنهاد مریدان بر مسند پدر می نشیند. و یکی از مریدان پدر او که برای دیدن “سلطان العلما”  به قونیه آمده بود- به نام “ترمذی”-  معلمی مولانا را به عهده میگیرد و حدود ۹ سال مولانا از وجود او نیز بهره مند میگردد.در سال ۶۳۸ ه.ق. “ترمذی” نیز وفات می یابد.

مولانا اکنون به درجه یک انسان کامل رسیده است، یک عالم زاهد.

برخورد مولانا با شمس تبریزی  او را از یک عالم ِ زاهد، تبدیل به یک عالمِ عاشق میکند. این ملاقات که در واقع جرقه ای بود در زندگی مولانا، در سال ۶۴۲ حادث شد.

 افسانه هایی در مورد دیدار شمس و مولانا ذکر شده است:

روزی مولانا در حال درس دادن بود که شمس وارد مجلس می شود. شمس لباسی مندرس بر تن داشته و در گوشه ای از حجره می نشیند. در انتهای جلسه شمس از مولانا می پرسد:” این کتابها چیست در دست تو؟” مولانا نگاهی به ظاهر شمس می اندازد و جواب می دهد: “تو ندانی”. فی الحال آتش در کتابها می افتد. مولانا میگوید: “این چه شد؟” شمس پاسخ می دهد: “تو ندانی”.

افسانه بالا را با این تفاوت هم نقل کرده اند که شمس جواب میدهد: “آن که در دست داشتی قال بود و این حال”.

در بازار قونیه شمس دکه ای داشت و قفل بزرگی بر آن زده بود. همگان گمان می بردند که باید چیز با ارزشی داخل مغازه باشد، در صورتی که جز یک زیلو و خود شمس چیز دیگری نبوده. یک روز مولانا با همراهان به حمام می رود، سوار بر اسب و با وسایل بسیار. شمس جلوی مولانا را میگیرد می پرسد که :”بایزید بالاتر بود یا محمد(ص)؟” مولانا جواب میدهد: “این چه سوالی است. معلوم است که محمد(ص) بالاتر از بایزید بود”. شمس میگوید: “پس چطور است که پیامبر خطاب به خداوند میگفت: هیچ کس نتوانست آنقدر که حد تو بود، تو را عبادت کند و هیچ کس نتوانست آنقدر که حد تو بود، تو را فهم کند. ولی بایزید بسطامی میگفت: من آنچنان در عبادت خداوند به مرتبه بالایی رسیده ام که باید خودم را تسبح کنم”. مولانا از جواب شمس عاجز میماند و از آن به بعد مرید او میشود و این آغازین دیدار آنها بوده است.(جواب سوال شمس: ظرف محمد(ص) آنقدر گنجایش داشته که هرچه از معرفت در آن ریخته میشده باز کم بوده ولی گنجایش بایزید کم بوده که چنین حرفی را میزند. گرچه بایزید بسطامی از عرفای بزرگ و انسانهای وارسته زمان خود بوده است.)

یک مورد دیگر هم از روابط شمس و مولانا نقل شده که: شمس و مولانا به دریاچه ای می رسند. شمس به مولانا میگوید: “تو بگو یا شمس! یا شمس! و به دنبال من بیا”. مولانا همین کار را میکند و با شمس بر روی دریاچه راه می روند. مولانا دقت میکند و میبیند که خود شمس میگوید: یا علی! پس او هم میخواهد همین کار را بکند. میگوید:” یا علی!” در دم در آب فرو میرود.

نه شمس انسان معمولی بوده است و نه مولانا. هر دو انسانهای بزرگی بوده اند. نکته دیگر در این باب اینکه اینطور نبوده است که شمس تنها اسرار وجود را برای مولانا بازگو کرده باشد. بلکه انسانهای دیگری هم بوده اند که شمس در سر راه آنها قرار گرفته باشد. اما این نکات تنها در مولانا جلال الدین تاثیر کرده و او را پخته و عاشق میکند. در همین راستا داستان درویش و عطار است که میگویند: روزی درویشی به در حجره عطار می آید و به اشیا و لوازم درون عطاری او خیره میشود. بعد از مدتی طولانی عطار از این کار او خسته می شود و  از او می پرسد که چرا به اینها نگاه میکنی؟ چرا به اینها دل میبندی(یا جمله ای با این مضمون). درویش پاسخ میدهد:” من به چیزی دل نمیبندم. من هیچ چیز در این جهان ندارم و آنقدر از این دنیا دل کنده ام که هر وقت که بخواهم میمیرم”. و همان زمان درون حجره عطار بر روی زمین دراز میکشدو می میرد. و این آغاز تحول در عطار است. بدون شک درویش پیش از عطار نزد افراد دیگری هم رفته و کرامات خود را نشان داده ولی این تاثیر را فقط در عطار نیشابوری میگذارد. بنابراین میتوان نتیجه گرفت که هم مولانا به شمس احتیاج داشته، برای کسب معرفت و هم شمس به مولانا، برای انتقال معرفت.

از آن زمان به بعد مولانا شاگردان و مریدان خود را رها میکند و با شمس به خلوت می نشیند و رفته رفته به سماع یعنی یکنوع رقص همراه با غزلیات و موسیقی روی می آورد و باید توجه داشت که تمامی حرکات سماع خود دارای یک مفهومی است. این رقص نمادی است از حرکت کائنات بر محور خداوند.

پس از اینکه شمس مورد حسادت اطرافیان مولانا قرار میگیرد، از مولانا جدا میشود. مولانا ابتدا فرزند خود را برای یافتن او به دمشق می فرستد و پس از اینکه شمس بازمی گردد، بار دیگر مورد حسادت مریدان واقع میشود. (در هر نوبت حدود دوسال مولانا در محضر شمس بود.) و پس از آن شمس غیبت میکند. باز هم در اینجا افسانه هایی نقل شده است، نظیر اینکه فرزند کوچک مولانا شمس را به قتل میرساند. یا بعضی ها میگویند در کنار مقبره شمس چاهی است که جسد شمس در آن پیدا شده. ولی اکثریت اینگونه میگویند که شمس تبریزی ناگهان غیبت میکند.

از این لحظه به بعد یعنی از سال ۶۴۵ تا پایان عمر که سال ۶۷۲ بوده مولانا به سرودن مثنوی و غزلیات شمس می پردازد. که مجموعا حدود ۶۰ هزار بیت(مثنوی ۲۵ هزار و غزلیات ۳۵ هزار) می باشد.

اخلاق وافکار مولانا:

در اینجا سخن از پارسای عاشق پیشه و پاکباز ؛ مجذووب و سرانداز و سوخته بلخ است که سالها اسیر بی دلان بود و به برکت عشق ترک اختیار کرد و سوزش جان را نه از طریق کلام بلکه بوسیله نغمه های نی بگوش جهانیان رسانید؛ نوای بی نوایی سر داد و بلاجویان را به دنیای پرجاذبه و عطرانگیز عشق دعوت کرد و در گوش هوششان خواند که در این وادی مقدس ؛عقل ودانش را باعشق سودای برابری نیست.جلال الدین محمد مولوی ،جان باخته دلبسته محتشمی است که بی پروا جام جهان نما ی عشق را از محبوبی بنام شمسملک داد تبریز در دست گرفت و تا آخرین قطره آن را مشتاقانه نوشید و سپس گرم شد ،روحش بپرواز در آمد بروی بالهای گسترده آواهای دل انگیز موسیقی نشست وصلا در داد :

 جان من کوره است و با آتش خوش است

کوره راه این یبس که خانه آتش است

خوش بسوز این خانه را ای شیر مست

خانه عاشق چنین اولی تر است

اوست که در عرصه الهام و اشراق پرو بال گشود  مفهوم عشق را به شیوهای نظری و عملی برای صاحبدلان توجیه کرد وخواننده کنجکاو اشعارش را از محدود به نامحدود سیر داد او از خود واراسته و بروح ازلی پیوسته بود  موج گرم و خروشان عشق پسر بهاء ولد صاحب تعینات خاص را پریشان و آشفته کرد خرقه و تسبیح رابسویی گذاشت و گفت:

آن شد که می نشستم چون زاهدان به خلوت

عنقا چگونه گنجد در کنج آشیانه

منبعد با حریفان دور مدام دارم

در گوشه خرابات با زخمه چغانه

مولانا در لحظات و آنات شور و شیدایی که با عتراف خودش «رندان همه جمعند در این دیر مغانه» چه زیبا آتش سوزان را برابر دیدگان وارستگان بکمک کلمات موزون الهامی مجسم می کند بطوریکه خواننده صاحبدل لهیب این اسطر لاب اسرار حقایق را در جان عاشق پیش خود احساس می نماید شمس تبریزی که بود که چنین آتشی در تار و پود فقیه بلخ افروخته بود که وادارش کرد مانند چنگ . رباب مترنم شود و بگوید:

همچو پروانه شرر را نور دید

احمقانه در فتاد از جان برید

لیک شمع عشق آن شمع نیست

روشن اندر روشن اندر روشنی است

او به عکس شمعهای آتشی است

می نماید آتش و جمله خوشی است

جلال الدین محمد مدیحه سرای صفا وفا وانسانیت توجیه تازه ظریف و دقیقی از عشق دارد که تا کنون در فرهنگنامه های دارالعلم جهانی عشق درباره آن چنین سخنی نیامده و توجیه نشده است مکالمه و مناظره عقل با عشق در دیوان کبیر و دیوان معرفت «مثنوی» بحث انگیز و خواندنی است مولانای عاشق بلاکشان صبور آتش خواری را در وادی عشق می طلبد و وارستگانی را دعوت می کند که در برابر ناملایمات ناشی از مهجوری و مشتاقی دامن تحمل و توکل از دست ندهد و سوز طلب را از بلا باز شناسد.

بیقراری نا آرامی جلال الدین محمد مولود حدت . شدت . غیرت و صداقت در عشق شمس اسیت که همه کاینات را دروجود معشوق می دید و خود را دیوانه عشق می دانست چه بسیار روزان و سرشبانی سرکشتگی و آشفتگیش را در سماع و پایکوبی می گذرانید واستمرار در چرخندگی بیانگر طبیعت نا آرامش بود ظاهر بیان قونیه می گفتند مدرس بلامنازع روم شرقی را از درد عشق دیوانه شده است .

مولانا با اینکه در سی و پنجمین بهار زندگیش بود عشق شمس کهنسال طوفانی در روح و جانش  برانگیخت ولی جلاالدین محمد از این طوفان که چون نیزک یا شهاب تاقب در آسمان دلش جهید و سراسر پیکرش یکباره گرم کرد شادمان بود و رندانه می گفت :

من ذوق و نور شده ام این پیکر مجسم نیستم

برای درک عظمت منشور عرفان ویژه جلال الدین محمد که در آثارش پنهانست باید شناگر باد تجربه ای بود از دریاهای مواج و سهمگین دیوان کبیر شش دفتر مثنوی و رساله مافیه نهراسید و شناوری کرد تا صدفهای حامل درهای یتیم را فراچنگ آورد. بمراتب درین سیر و سلوک که هفت وادی یا هفت منزل و بقولی هفت خوان نصوف است توجهی نداشته فقط مداح عظمت و مقام و مرتب انسان و حضورش در کاینات بوده و معرفت صوفیانه را از خویشتن شناسی آغاز کرده و معتقد است هر سالک مومنی وقتیکه صفحات کتابی وجود تکوینی خود را با خلوص نیت مطالعه و محتوای آنرا بخوبی درک نمود بی شک پروردگار خود را بهتر شناخته است پس مفاتح عرفان جلال الدین محمد خود شناسی است .

اخلاق ،افکار وعقاید مولوی دریایی بس عطیم و پهناور است که در این گفتار بیش از یک قطره آن ر ا نمی توان ارائه داد،باید سالها در عرفان غور کرد تا توفیق درک مطالب اثر عظیم مولانا را به دست آورد و توانست پیرامون افکار او شرح و تعلیق نوشت.مولانا جلال الدین رومی یا مولانا محمد بلخی خراسانی در بیان اطوار عشق ‌‌، زبان خاص خود را دارد . مولانا دارای بیانی گرم و نغمانی خسته و در مقام بیان تحقیقات عرفانی مطالب را تنزل می دهد تا به فهم نزدیک شود و در عذوبت بیان و گرمی سخن آدمی را جذب می کند و شور و  حالی خاص می بخشد.مولانا نیک آگاه بود که همه مظاهر جز اسطرلابهای ضعیفی که راه به سوی آفتاب الهی را نشان میدهند ،نیستند .اما اگر غباری بر نمی خاست و یا برگهای باغ به رقص در نمی آمد ند ،جنبش نسیم پنهان که جهان را زنده میدارد گچونه قابل رءیت می شد ؟هیچ چیز بیرون از این رقص نیست:

عالم همه مظهر تجلی حق است

مولوی مردی پخته و عارفی جامع و در عین شوریدگی دارای متانت و از لحاظ جامعیت و تبحر در علوم ادبی ‌،عربی و فارسی و احاطه به دواین شعرا و تسلط به حدیث و قران و علم کلام و تحصیل عرفان و تصوف به نحو عمیق ،و افزون بر همه فضائل دارای هوش و استعداد حیرت آور است مولانا عارف کاملی بود که با شمس الدین تبریزی بر سبیل اتفاق مواجه شد و آنچنان استعداد ذاتی ومقام و حال او مستعد از برای جهش و جذبه آماده از برای جرقه ای بود که خرمن وجود او را بسوزاند و تبدیل به شعله تابناک کرد .و چه بسا نزد مولانا نیز حقایقی بود که شمس بعد از انقلاب احوال دوست ومرید حود می توانست از آن تاثیر پذیرد .

زهی خورشید بی پایان که ذراتت سخن گویان

تو نور ذات الهی ،تو الهی ،نمی دانم

آنچه را مولوی می ستاید ،تنها خورشید درخشان وفیض بخش نیست ،بلکه آن نور مشفقی است که ثمره به بار می آورد و عالم را سرشار می سازد.

نردبان روحانی:

مولوی حیات را حرکت بی وقفه به سوی تعالی می داند .استکمال تمامی آفرینش از فروترین تظاهر تا برترین تجلی ‌،و سیر تکاملی فرد ،هردو را می توان در رتو این نور لحاظ کرد.نردبانی که انسان را رو به آسمان می برد پیر راشد در مراحل منظم ،مرد سفر را به سوی حقایق عالی تر ارشاد می کندتا آنکه درهای حق گشوده می شود و دیگر در عشق نیاز به نردبان نیست ،سماع نیز نردبانی به سوی آسمان است سلامت نفس و صفا وصمیمیت دمیدن حیات و روحیه نشاط وامید در ارواح و نفوس از خواص بارز مولاناست.

روحیه مریدداری و جلب نفوس و تزریق عبودیت نسبت به او در مریدان در روح بلند آن رادمرد وجود نداشته است .مطالعه آثار مولانا و پژوهش در افکار او از موجبات عدم ابتلاء انسانها به الحاد و بد آموزی و سبب درک مبانی و عقاید دینی و ارجاع نفوس به توحید و ایجاد شوق در پی گیری مباحث اصول وعقاید است.او در نتزل دادن مبانی صعب عرفانی و القاء آن به صاحبان ذوق بی اندازه ماهر و موفق بوده است و در کلمات او شطحیات دیده نمی شود.مولانا در جنب بیان حقایق با بیانی جذاب به ادبیات فارسی خدمت وصف ناپذیر کرده است .

تواضع و مردم آمیزی مولانا در میان بازاریان و بازرگانان و حتی رنود عیاران شهر هم علاقه مندان بسیار برای او فراهم آورده بود.وی که در موکب مریدان خاص و طالب علمان مشتاق با هیبت و جلال عالمانه به محل درس یا وعظ میرفت در کوی وبازار با شرم وفروتنی انسانی حرکت می کرد ،با طبقات گونه گون مردم از مسلمان ونصارا ،سلوک دوستانه داشت .عبوس رویی زهد فروشان وخودنگری عالم نمایان بین او وکسانی که مجذوب احوال و اقوالش می شدند فاصله به وجود نمی آورد .در برخورد با آنها تواضع  میکرد ،به دکان آنها می رفت ،دعوت آنها را می پذیرفت ،واز عیادت بیمارانشان غافل نمی ماند .حتی از صحبت رندان وعیاران هم عار نداشت و نسبت به نصارای شهر نیز با لطف و رفق برخورد می کرد و به کشیشان آنها تواضع می کرد و اگر گه گاه با طنز ومزاح سر بسرشان می گذاشت ناظر به تحقیر آنها نبود نظر به تنبیه و ارشاد آنها داشت.

از کثرت مریدان زیاده مغرور نمی شد و اگر از  تحسین و تملق  آنها لذت می برد ، از اینکه آن گونه سخنان را در حق خود باور کند پرهیز داشت و اگر گه گاه سخنانش از دعوی خالی به نظر نمی آمد ناظر به تقریر حال اولیا بود ،در مورد خود چنان دعویها را جدی نمی گرفت .با این مریدان ،هرگز از روی ترفع و استعلا  سخن نمی گفت ،نسبت به آنها  مهر و دوستی بی شائبه می ورزید و از تحقیر و ایذای آنها ، که رسم بعضی مشایخ عصر بود ،خودداری داشت.در خلوت و جلوت به سوالهاشان جوابهای ساده ،روشنگر وعاری از ابهام می داد .آنها را در مقابل تجاوز و تعدی ظالمان حمایت می کرد ، در مواردی که خطاهاشان خشم ارباب قدرت را بیش از د استحقاق بی می انگیخت از آنها شفاعت می نمود .درباره آنها هر جا ضرورت می دید نامه توصیه به ارباب می نوشت و هر جا میان آنها با عمال  سلطان مشکلی پیش می آمد در رفع آن اهتمام و عنایت خاص می ورزید. او هیچ اصراری در جلب عوام نداشت ،خواص شهر هم مثل عوام مجذوب او می شدند و در بین طبقات امرا و اعیان هم مثل طبقات محترقه و اصناف دوستداران بسیار داشت .در عبور از کوی وبازار حتی منسوبان درگاه سلطان وقار و استغنای محجوبانه او را با نظر توفیر می دیدند و در ادای احترام به وی از مریدان و طالب علمانی که در رکابش حرکت می کردند واپس نمی ماندند .در تمام مسیر او هر کس فتوایی شرعی می خواست ،هر کس مشکلی در شریعت یا طریقت برایش پیش می آمد ،وحتی هر کس مورد تعقیب یا آزار حاکمی یا ظالمی بود عنان او را می گرفت ،از او سوال می کرد ، با او می گفت و می شنید ،و از او یاری وراهنمائی می جست .معهذا خار اندیشه ای مبهم و نامحسوس این غرو ر وناخرسندی او را منغض می کرد .بیحاصلی علم ،بیحاصلی جاه فقیهانه و بی حاصلی شهرت عام هر روز بیش از پیش در خاطرش روشن می شد .درس ،فتوا و تمام آنچه وی آن را به قول مریدان برای نیل به اکملیت جستجو کرده بود هر روز بیش از پیش نمود سراب ونقش بر آب به نظرش می رسید .کدامیک از اینها بودکه انسان را از حقیقت ،از انسانیت و از خدا دور نمی ساخت ؟با این مایه شهرت و این اندازه حیثیت انسان می توانست قاضی و حاکم شود،مستوفی و کاتب شود ،والی  ووزیر شود ،در اموال یتیمان و املاک محرومان به هر بهانه ای تصرف نماید ،اوقاف و وصایا و حسبت و مظالم را قبضه کند ،امابا آنچه از این همه برایش حاصل میشد جز آنکه هر روز بیش از پیش در حیات بهیمی مستغرق گردد و هر روز بیش از پیش از حقیقت انسانی ،از کمال نفس و از راه خدا فاصله پیدا کند چه حاصل دیگر عایدش میشد. به اعتقاد وی تا آنجا که سلوک روحانی سیر الی الله بود ضرورت پیروی از شریعت را از سالک را از هر گونه بدعتگرایی و انحراف پذیری باز می داشت .مولانا که هر گونه تجاوز و عدول از احکام شریعت را در این سلوک از جانب سالک موجب ضلال و در خور تقبیح می دانست رعایت این احکام را نه فقط لازمه تسلیم به حکم حق بلکه در عین حال متضمن مصلحت خلق نیز تلقی می کرد .از جمله یک جا که برای علمای اهل دیانات به تقریر علل غایی اجکام شریعت می پرداخت خاطر نشان کرد که ایمان ناظر به تطهیراز شرک بود،نماز توجه به تنزیه از کبر ،زکات برای تسبیب رزق منظور شد،جنانکه هدف از منکر به جهت تقویت دین بود،امر به معروف به رعایت مصلحت عام بود و نهی از منکر به جهت بازداشت بی خردان از نارواییها ضرورت داشت.بدین گونه حکم شریعت را هم مشتمل بر ضرورت و هم متضمن مصلت نشان می داد ..

 روزگار مولانا از نظر تنوع شخصیت های نامدار عرفانی بی نظیر است، وی در قرنی می زیست که ابن عربی, صدرالدین قونوی، سلطان العلما، شمس تبریزی، عطار، سعدی و بسیاری از بزرگان شعر و ادب عرفانی در آن به سر می برند. مولوی در مثنوی و غزلیات شمس از افرادی نام می برد که معلوم است سخت به آنان ارادت می ورزیده، از آن جمله است عطار و سنایی و بایزید بسطامی و ابوالحسن خرقانی. وی در مثنوی گفته های سنایی را که از عمق زیادی برخوردار است شرح کرده است. افلاکی در مناقب العارفین از قول مولانا نقل می¬کند: “هرکه سخنان سنایی را بخواند و دریابد بر اسرار سخنان ما واقف است”. مولانا می گوید:

عطار روح بود و سنایی دو چشم او

ما از پی سنایی و عطار می رویم

هفت شهر عشق را عطار گشت

ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم

برخی از بزرگان نظیر مرحوم مطهری(ره) مولانا را با واسطه صدرالدین قونوی تحت تأثیر ابن عربی می¬دانند، اما دستهای از محققان نظیر استاد جلال آشتیانی بر این نظر خرده گرفته اند و معتقدندکه مولانا نه تنها شاعر و شاگرد ابن عربی نبوده که استادان وی نظیر شمس تبریزی از منتقدان شیوه سلوک ابن عربی بوده اند.

۱٫ اولین فردی که مولانا را با عالم عرفان آشنا ساخت پدر وی، مولانا محمد بن حسین خطیبی معروف به بهاء الدین ولد بود که با لقب «سلطان العلماء» نیز از وی یاد می¬شود. می گویند خرقه اش به احمد غزالی می پیوست. وی مورد توجه حاکمان عصر خویش بود و با سیره¬ی امثال فخر رازی میانه¬ای نداشت و صریحاً از روش فلاسفه و متکلمان روزگار خویش انتقاد می کرد. تبحر در علوم ظاهری را بیش از هرکسی پدر به مولانا آموخت و البته بذر پرورش معنوی را نیز در روان وی کاشت. بهاء ولد را پیر و مراد سید برهان الدین محقق ترمذی دانسته اند که استاد معنوی مولانا بوده است.

۲٫ سید برهان الدین محقق ترمذی اولین کسی بود که مولانا را به وادی طریقت راهنمایی کرد. وی علاوه بر نورانیـت قلبی دانشمندی تمام عیار بود. سید محقق در اولین برخورد با مولانا بدو گفت: تو در عالم شریعت و فتوا جانشین پدر شدی، اما در باطن نیز علومی است که از وی به من رسیده است. این معانی را بیاموز تا خلف صدق پدر شوی. مولانا تحت تأثیر سید محقق به ریاضت و چله نشینی پرداخت و نُه سال با وی همنشین بود.

۳٫ مولانا در سن پختگی عقلانی، یعنی چهل سالگی، با شمس تبریزی ملاقات کرد.

در حقیقت ملاّی رومی سوخته شمس تبریزی است. آنگاه که مولانا با شمس برخورد کرد دانشمندی بود که سرد و خاموش در گوشه ی قونیه تدریس فقه و ادبیات می کرد و سوخته پرهیجان نبود:

زاهد بودم، ترانه گویم کردی

سر حلقه ی بزم و باده جویم کردی

سجاده نشین با وقاری بودم

بازیچه ی کودکان کویم کردی

مواجهه با شمس وجود مولانا را به آتش کشید و از آن شعله ها افروخت.

ملاّی روم دیوان شمس را به یاد مراد و محبوب خویش سروده است. در مثنوی نیز به کرّات می بینیم که مولانا به دنبال مطلبی است اما همین که به مناسبتی مثلاً لفظ خورشید و شمس و یا تبریز به میان می آید، عنان سخن را برمی گرداند و در وصف محبوب خویش، ابیات عاشقانه ای ایراد می کند:

این نفس جان دامنم برتافته است

بوی پیراهن یوسف یافته است

کز برای حق صحبت سالها

بازگو رمزی از آن خوش حالها

تا زمین و آسمان خندان شود

عقل و روح و دیده صد چندان شود

گفتم ای دور اوفتاده از حبیب

همچو بیماری که دور است از طبیب

من چه گویم یک رگم هوشیار نیست

شرح آن یاری که او را یار نیست

شرح این هجران و این خون جگر

بیش از این از شمس تبریزی مگو

فتنه و آشوب و خونریزی مجو

بیش از این از شمس تبریزی مگو

اینکه شمس در ملاقاتهای پنهانی روز و شب به مولانا چه آموخت و از چه اسراری برای وی پرده گشود، بر تاریخ معلوم نیست، اما از روی رفتار مولانا می توان حدس زد که قدرت نفس شگرفی در شمس تبریزی بود که باعث شد عالمی درجه یک و دارای حوزه تدریس و شاگردان و مریدان فراوان،به یک باره پشت پا به همه این عناوین بزند و به اموری روی آورد که در زمانه خویش از بدترین کارها شمرده می شد؛ یعنی رقص و شاعری. تأثیر شمس بر مولانا به حدی بود که شاگردان ملاّی روم آتش حسادت شمس را در دل افروختند و در نهان و آشکار به او ناسزا گفتند و ساحرش نامیدند.

شمس از کردارهای ناهنجار مریدان مولانا به ستوه آمد و قونیه را ترک گفت. یاران پشیمان شدند و از مولانا عذرخواهی کردند. ملای روم نیز با پیغامهای جانسوز عاشقانه از شمس درخواست کرد به قونیه بازگردد. سلطان ولد، پسر مولانا، به شکرانه بازگشت شمس، یک ماه پیاده در رکاب او سپرد تا آنکه به قونیه رسیدند. اما دیری نگذشت که مریدان حکایت از سرگرفتند، و این بار شمس برای همیشه غایب شد و کسی ردپایی از او نیافت. مولانا به قصد پیدا کردن شمس ماهها سفر کرد و در دمشق بی تاب و بی قرار به جستجوی او پرداخت، تا جایی که مردم دمشق شگفت¬زده شدند و با خود گفتند: او کیست و چه بزرگی است که این خورشید عرفان و معنا، همچو ذره ای در پرتو انوار او چرخ می زند؟ از آن سوی نیز مردم قونیه بی¬تاب وجود مولانا بودند، به حدی که به سلطان روم عریضه ها نوشتند که مولانا را باز گرداند. سرانجام مولانا با ناامیدی از دیدار شمس به دیار خود بازگشت.

۴٫ صلاح الدین زرکوب چهارمین شخصیتی بود که بر مولانا اثر گذارد. وی تا حدی توانست جای شمس را پرکند. صلاح¬الدین برخلاف سه نفر پیشین که استادان سلوک علمی و نظری بودند، از علوم نظری و فضل علمی بی بهره بود. مردی بود عامی و پیشه ی زرکوبی داشت. حتی کلمات را نمی توانست درست تلفظ کند، مثلاً قفل را قلف می گفت و مبتلا را مفتلا.

مولانا مدت ده سال با صلاح الدین معاشر بود و علناً می گفت آن شمس که می گفتم و می جستم به صورت صلاح الدین باز آمده و او در واقع نرفته است؛ تنها جامه عوض کرده است.

یاران مولانا درباره صلاح الدین نیز سعایت کردند و طعن ها زدند و حتی وی را تهدید به مرگ کردند. صلاح الدین پس از یک دوره بیماری جان به جان آفرین تسلیم کرد. وی وصیت کرده بود که چون بمیرد مصیـبت خانه ی سرای سپنج موجب سرور و کمال شادمانی است نه عزا و سوگ. از این رو مردمان سماع کنان و دف زنان و هلهله کنان او را به خاک سپردند.

۵٫ آخرین شخصیت تأثیرگذار بر مولانا که خزاین ملاّی روم را آشکار کرد، حسام الدین چلبی بود. وی برخلاف استادان قبل، شاگرد و مرید مولانا به شمار می رفت. مولای روم سخت به وی دلبسته بود و در آینه ی او خود را تمام قد و روشن می دید. مولانا شدت علاقه ی خویش نسبت به حسام الدین را در جای جای مثنوی ذکر کرده است. آورده اند: “روزی مولانا با جمع اصحاب به عیادت حسام الدین چلبی رفت. در میان محلّه سگی برابر آمد. کسی خواست او را برنجاند، فرمود که «سگ کوی چلبی را نشاید زدن»”.

مهمترین اثر حسام الدین به اعتقاد نگارنده، فراهم ساختن زمینه خلق مثنوی است. اگر امروز عطر مثنوی همه عالم را فرا گرفته و مردم از همه طوایف آن را می خوانند و در قلبهایشان باغ معنویت می روید و به عالم شادی می رسند، این همه به برکت حسام الدین است و از این نظر باید شکرگزار او بود. عبدالرحمان جامی در نفحات الانس آورده است. “چون شیخ صلاح الدین به جوار رحمت حق پیوست، عنایت خدمت مولانا و خلافت وی به حسام الدین چلبی منتقل شد و سبب نظم مثنوی آن بود که چون حسام الدین چلبی میل اصحاب را به الهی نامه ی حکیم سنایی و منطق الطیر شیخ فریدالدین عطار و مصیبت نامه ی وی دریافت، از خدمت مولانا درخواست کرد که اگر چنانچه به طرز الهی نامه سنایی یا منطق الطیر کتابی منظوم گردد تا دوستان را یادگار بود غایت عنایت باشد. مولانا فی الحال از سرو دستار خود کاغذی به دست حسام الدین چلبی داد و در آنجا هیجده بیت از اول مثنوی نوشته بود”.

مولانا بارها خلق مثنوی را به حسام الدین نسبت داده است:

ای ضیاء الحق، حسام الدین تویی

که گذشت از مَه به نورت مثنوی

همّت عالیّ تو ای مرتجا

می کشد این را، خدا داند کجا

گردن این مثنوی را بسته ای

می کشی آن سوی که دانسته ای

مثنوی را چون تو مبدأ بوده ای

گر فزون گردد تواش افزوده ای

مثنوی از تو هزاران شکر داشت

در دعا و شکر کفها برفراشت

مثنوی، دفتر چهارم، بیت۱-۸

نقل است که تا حسام الدین در مجلس حضور نمی داشت، مولانا به ایراد معانی نمی پرداخت:

چونکه کوته می کنم من از رَشـَد

او به صد نوعم به گفتن می کشد

ای حسام الدین، ضیای ذوالجلال

چونکه می بینی، چه می جویی مقال

این مگر باشد ز حُب مشتهی

اسْقنی خَمْراً و قُلْ لی اِنَّها

بر دهان توست این دم جامِ او

گوش می گوید که قسمِ گوش کو؟

مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۰۷۵-۲۰۷۹

می گویند آنچه را مولانا از مثنوی می سرود حسام الدین می نوشت و آن را در حضور مولانا به صدای بلند می خواند:

پیش من آوازت آواز خداست

عاشق از معشوق, حاشا که جداست

مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۷۵۹

مولانا به تأثیر استادان خویش در ضمیرش تصریح کرده است:

از حضرت خداوندگار [مولانا] سؤال کردند که از این سه خلیفه و نایب کدامین اختیار است؟ فرمود: “مولانا شمس الدین به مثابت آفتاب است، و شیخ صلاح الدین در مرتبه ماه است، و حسام الدین چلبی میانشان ستاره ای است روشن و رهنماست. همانا بیشتر برّیان و بحریان راه را با ستاره می یابند و مستغنی می شوند.”

ویژگیهای مثنوی

درباره ی مثنوی کتابها و مقالات فراوانی نگاشته شده است. در این مقاله قصد تکرار آن مطالب نیست، بلکه درحد مقدور گزارش خود مولانا از مثنوی بیان می گردد.

ماهیت مثنوی

در مثنوی به تناسب از مقوله های فلسفی، کلامی، فقهی، ادبی، تفسیری و علمی بحث شده است، اما هیچ یک از این مقوله ها فی نفسه مراد اصلی مولانا نیست، بلکه وی در ورای ظواهر ابیات قصد دارد معانی مکتوم و سر به مهری را به خواننده منتقل کند. مولانا با رساترین بیان در دهها موضع براین نکته پای فشرده است:

از صحاف مثنوی این پنجم است

در بروج چرخ جان چون انجم است

ره نیابد از ستاره هر حواس

جزکه کشتیبان استاره شناس

جز نظاره نیست قسم دیگران

از صعودش غافلند و از قِران

آشنایی گیر شبها تا به روز

با چنین استاره های دیوسوز

با مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۲۲۷-۴۲۳۰

اجمالاً آنچه می توان از آرای وی در بیان ماهیت مثنوی به دست آورد عبارت است از:

۱٫ مثنوی کتابی الهامی است و حاصل علم سمعی نیست. مولانا خود می فرماید: “هرچه می آید ز پنهانخانه است”. در ابتدای کتاب سوم مثنوی خدای را سپاس می گوید که وی را در تلفیق کتاب الهی و ربانی مثنوی توفیق داده است. مولانا در جای جای مثنوی برای ادامه این کتاب از درگاه ذوالجلال تقاضای الهامات ربانی می کند. وی خود را مانند حامله ای می داند که از جنین الهامات بارور شده و با سرودن ابیات مثنوی زایمان می کند:

ای تقاضاگر درون همچون جنین

چون تقاضا می کنی اتمام این

سهل گردان، ره نما، توفیق ده

یا تقاضا را بهل، بر ما منه

چون ز مفلس زر تقاضا می¬کنی

زر ببخشش در سرای شاه غنی

بی تو نظم قافیه، شام و سحر

زهره کی دارد که آید در نظر؟

نظم و تنجیس و قوافی ای علیم

بنده¬ی امر تواَند از ترس و بیم

مثنوی دفتر سوم، بیت ۱۴۹۰-۱۴۹۴

گر بدید آن شاه جویا دور نیست

لیک ما را ذکر آن دستور نیست

مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۰۴

وی خاک خود را حامل معانی بی پایان می داند و معتقد است که تا وقتی قالب خشت زنی هست، خشت زن یعنی خداوند و یا انسان کامل، می تواند ساختن خشت های مثنوی را ادامه دهد:

گر شود بیشه قلم، دریا مداد

مثنوی را نیست پایانی امید

چارچوب خشت زن تا خاک هست

می دهد تقطیع شعرش نیز دست

چون نماند خاک و بودَش جف کند

خاک سازد بحر او چون کف کند

چون نماند بیشه و سر درکشد

بیشه ها از عین دریا سر کَشَد

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۲۴۸- ۲۲۵۱

در حقیقت، مثنوی محمل رازهای غیب در لفافه ی خارهای عبارت و تمثیل است. مولانا در مواضع متعدد می فرماید که برای گفتن مثنوی نیاز به اجازه ربوبی است:

بو که فیما بَعْد دستوری رسد

رازهای گفتنی گفته شود

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶

کردمی من شرح این، بس جانفزا

گر نبودی غیرت و رشک خدا

مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۲۸۲

دو دهان داریم گویا همچو نی

یک دهان پنهانست دل لبهای وی

یک دهان نالان شده سوی شما

های هویی درفکنده در هوا

لیک داند هر که او را منظر است

که فغان این سری هم زآن سر است

دمدمه ی این نای از دمهای اوست

های هوی روح از هیهای اوست

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۰۰۱- ۲۰۰۵

مولانا به دلیل آنکه در مثنوی خواسته است رعایت مستمع بشری را کند، بسیاری از اسرار را نگفته است:

از هزاران می نگویم من یکی

زآنکه آگندست هر گوش از شکی

مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۶۹

گر سخن کَش یابم اندر انجمن

صد هزاران گل برویم چون چمن

مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۱۹

درّه ها دیدم دهانشان جمله باز

گر بگویم خورشان، گردد دراز

مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۶

۲٫ مثنوی کتابی است تعلیمی. مثنوی حاصل دوره ی پختگی و صحو است، برخلاف غزلیات شمس که حاصل بی خودی و محو است. در غزلیات مولانا سر آن ندارد که شنونده را در نظر آورد و در خور وی سخن گویند، اما در مثنوی، مولانا مخاطب و مجلس را در نظر می آورد، و در صدها بیت بدان تصریح می کند.

۳٫ مثنوی اسفار عارفان است. کتاب مثنوی در حقیقت شرح احوال و مقامات معنوی اولیاست. سلطان ولد، فرزند ارشد مولانا، غرض از انشای مثنوی را چنین آورده است:

تا مطالعه کنندگان و مستمعان را معلوم شود که آن همه، احوال او و مصاحبانش بوده است، تا شبهت و گمان از اندیشه برود، زیرا چون فهم کنند که این اوصاف همان اوصاف است که در قصه های ایشان فرموده است، معلوم کنند که مقصود، احوال خود و مصاحبانش بوده است.

مولانا در پاسخ منکران مثنوی که می گویند این کتاب علمی نیست می فرماید:

از مقامات تَبتُّل تا فنا پایه پایه تا ملاقات خدا

شرح و حد هر مقام و منزلی

که پَر، زو برپرد صاحبدلی

مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۲۳۵-۴۲۳۶

مولانا حسام الدین چلبی را به عنوان مصداقی از اولیا مخاطب قرار داده و مقصود مثنوی را شرح حالات و مقامات وی دانسته است. و به یک معنا می توان گفت مثنوی شرح سفرهای معنوی و تجربیات خود مولاناست، چون عارفان معتقدند که مرید و مراد به آینه می مانند و تصویر یکدیگر را منعکس می کنند:

همچنان مقصود من زین مثنوی

ای ضیاء الحق حسام الدّین تویی

مثنوی اندر فروع و در اصول

جمله آن توست کردستی قبول

قصدم از الفاظ او راز تو است

قصدم از انشایش آواز تو است

مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۷۵۴- ۷۵۸

مثنوی اگرچه الفاظ و صورت حکایاتش متعدد است، اما داستان اصلی اش وحدت حق و یگانگی اولیا و عارفان است:

هر دکانی راست سودایی دگر

مثنوی دکّان فقر است ای پسر

در دکان کفشگر چرم است خوب

قالب کفش است، اگر بینی تو چوب

پیش بزازان قَز واَدکَن بُود

بهر گز باشد، اگر آهن بود

مثنوی ما دکان وحدت است

غیر واحد هر چه بینی آن بت است

مثنوی، دفتر ششم، بیت۱۵۲۵- ۱۵۲۸

تمثیل مثنوی

نام مثنوی را مولانا خود بر این کتاب عظیم نهاده است. برخی به اشتباه معتقدند که نام اصلی مثنوی “صیقل الارواح” یا “مثنوی الارواح” است.

مولانا در آثارش مثنوی را با القاب گوناگونی توصیف کرده است. از جمله این القاب «جامع اصول اصلهای دین»، «فقه اکبر»، «طریق روشن» و «دلیل آشکار» است. تمثیلهای مولانا درباره¬ی مثنوی نیز بسیار گسترده است. وی کتابش را مقبس از قرآن مجید و چراغدانی خوانده است که در آن چراغی تابان قرار دارد. مثنوی به اعتقاد مولانا، «مشک سخن» است و مرواریدی است که غیرت الهی آن را خرد کرده است و اگرچه ریز شده، اما مروارید است و موجب روشنی و بصیرت. این کتاب مانند آب حیات بخش است و هر بیتی از آن همچون قطره ای است. اگر به اجزایش بنگری، محدود است، اما کل کتاب حدی ندارد. ابیات مثنوی مانند اشعه ی خورشید است که حسام الدین آنها را بر سر بدنهای فهم بشر می زند تا سیل معانی جاری شود.

فهم این کتاب توفیق می خواهد. مثنوی زیبارویی است که خود را دچار الفاظ پنهان کرد و از دسترس اغیار خارج است و رخ نمی نماید جز برای محرمان حرم مولانا. مناقب العارفین به نقل از خود مولانا در وصف مثنوی آورده است:

«مثنوی ما دلبری است معنوی که در جمال و کمال خود همتایی ندارد و همچنان باغی است مهیا و رزقی است مهنّا که جهت روشندلان صاحب نظر و عاشقان سوخته جگر ساخته شده است».

مثنوی دریای شیر است که تغییر مزه و فساد در آن راه ندارد! این کتاب برای اهلش آب نیل است و برای منکرانش مانند خون است که نمی توانند از آن بیاشامند. مولانا طعن زننده به مثنوی را سگ خوانده و در مقابل، مثنوی را شیری نامیده که نمی توان از آن خلاصی یافت:

ای سگ طاعن، تو عوعو می کنی

طعن قرآن را برون شو می کنی

این نه آن شیر است کز وی جان بری

یا ز پنجه ی قهر او ایمان بری

مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۲۸۲- ۴۲۸۳

مثنوی کتاب هدایت است و از این رو، در مواضع گوناگون از آن به ستاره تعبیر شده است. دفترهای مثنوی مانند ستارگان تابان در آسمان غیب هستند.

مولانا بارها در آثار خویش تصریح می کند و شواهد تاریخی نیز بر نظرش صحه می گذارد که مثنوی حاصل الهامات ربانی بوده است نه زاییده تعقلات بشری. وی معانی الهامی را به جنینی تشبیه کرده است که روحش از آن باردار می شده، و نوزادی که تولد می یافته همان ابیات مثنوی بوده است.

ای تقاضاگر درون همچون جنین

چون تقاضا می کنی اتمام این

مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۹۰

عارفان را عادت بر این است که گاهی در میان سخنان حکمت آمیز، کلماتی بر زبان می آورند که حکایات و افسانه های خنده آور و هزل است تا نامحرم، که ادب را از بی ادبی تشخیص نمی دهد، از روی ظاهر حکایات ترک مجلس کند. مولانا در مثنوی این سنخ حکایات را «سرخر» می نامد که در جالیز کلمات قرار گرفته است تا آنها که قصد حمله به مثنوی دارند دور شوند:

این سرخر در میان قندزار

ای بسا کس را که بنهاده است خار

ظن ببرد از دور کآن آن است و بس

چون قُچ مغلوب وا می رفت پس

ظاهربینان با خواندن مثنوی می گویند این کتاب یک مشت هزلیات است و به این ترتیب از سفره معرفت مولوی بی بهره می مانند:

صورت حرف، آن سرخر دان یقین

در رز معنی و فردوس برین ت

ای ضیاء الحق حسام الدین درآر

این سرخر را در آن بطیخ زار

تا سرخر چون بمرد از مسلخه

نشو دیگر بخشدش آن مطبخه

مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۸۲۰- ۳۸۲۵

مولانا جلال الدین محمد بلخی ؛ رومی؛ فرزند بهاالدین الولد سطان العلماء در ششم ربیع الاول سال ۶۰۴ در شهر بلخ متولد شد.هنوز بحد رشد نرسیده بود که پدر او به علت رنجشی که از سلطان محمد خوارزمشاه پیدا کرده بود شهر و دیار خود راترک کرد و با خاندان خود به عزم حج و زیارت کعبه از بلخ مهاجرت نمود. در نیشابور به زیارت » عطار « عارف مشهور قرن هفتم شتافت . » جلال الدین « را ستایش کرد . وکتاب اسرار نامه ئ خود را به او هدیه داد. پدرش از خراسان عزم بغداد کرد واز آنجا پس از سه روز اقامت در مدرسه مستنصریه عازم مکه شد. وپس از بر آوردن مناسک حج قصد شام کرد و مدتها در آن شهر ماند و در پایان عمر به شهر قونیه رفت و تا آخر عمر در آن شهر ماند و به ارشاد خلق میپرداخت. جلال الدین محمد پس از وی در حالی که بیش از۲۴ سال از عمرش نمی گذشت بر مسند پدر نشست و به ارشاد خلق پرداخت . در این هنگام برهان الدین محقق ترمذی که از تربیت یافتگان پدرش بود, به علت هجوم تاتار به خراسان و ویرانی آن سرزمین به قونیه آمد و مولانا او را چون مراد و پیری راه دان برگزید و پس از فوت این دانا مدت ۵ سال در مدرسه پر خود به تدریس فقه و سایر علوم دین مشغول شد . تا آنکه در سال ۶۴۲ هجری به شمس تبریزی برخورد .
شمس و افادات معنوی او در مولانا سخت اثر کرد . مولانا قبل از ملاقات با شمس مردی زاهد ومتعبد بود و به ارشاد طالبان وتوضیح اصول و فروع دین مبین مشغول بود . ولی پس از آشنایی با این مرد کامل ترک مجالس وعظ وسخنرانی را ترک گفت ودر جمله صوفیان صافی واخوان صفا درآمد وبه شعر وشاعری پرداخت واین همه آثار بدیع از خود به یادگار گذاشت . شمس بیش از سه سال در قونیه نماند وبه عللی که به تفضیل در شرح احوال مولانا باید دید . شبی در سال ۶۴۵ ترک قونیه گفت وناپدید شد . مولانا در فراغ او روز گار ی بس ناروا گذراند وچون از وی نا امید شد دل به وپس از او به حسام الدین چلپی سپرد و به در خواست او به سرودن اشعار مثنوی معنوی مشغول شد.

 اشعار این کتاب را به حسام الدین عرضه میکرد, تا اینکه سر انجام در اوایل سال ۶۷۲ هجری به دیدار یار شتافت. مولانا در زمانی می زیست که دوران اوج ترقی و درخشش تصوف در ایران بود. در طی سه قرن پیش از روزگار زندگی او, درباره اقسام علوم ادبی , فلسفی , دینی و غیره به همت دانشمندان و شاعران و نویسندگان نام آور ایرانی مطالعات عمیق انجام گرفته وآثار گرانبهایی پدید آمده بود.

شعر فارسی در دوره های پیش از مولانا با طلوع امثال رودکی , عنصری , ناصر خسرو , مسعود سعد , خیام ,انوری ,نظامی ,خاقانی راه درازی سپرده ودر قرن هفتم هجری که زمان زندگانی مولوی است , به کمال خود رسیده بود. شعر عرفانی هم در همین دوره به پیشرفت های بزرگ نائل آمده و بدست عرفای مشهوری همچون سنایی , عطار و دیگران آثار با ارزشی مانندحدیقه , منطق الطیر , مصیبت نامه , اسرار نامه و غیره پدید آمده بود. مولوی را نمی توان نماینده دانشی ویژه و محدود به شمار آورد. اگر تنها شاعرش بنامیم یا فیلسوف یا مورخ یا عالم دین, در این کار به راه صواب نرفته ایم . زیرا با اینکه از بیشتر این علوم بهره وافی داشته و گاه حتی در مقام استادی معجزه گر در نوسازی و تکمیل اغلب آنها در جامعه شعرگامهای اساسی برداشته , اما به تنهایی هیچ یک از اینها نیست, زیرا روح متعالیو ذوق سرشار, بینش ژرف موجب شده تادر هیچ غالبی متداول نگنجد. شهرت بی مانند مولوی بعنوان چهره ای درخشان و برجسته در تاریخ مشاهیرعلم و ادب جهان بدان سبب است که وی گذشته از وقوف کامل به علوم وفنون گوناگون, عارفی است دل اگاه, شاعری است درد شناس, پر شور وبی پروا و اندیشه وری است پویا که ادمیان را از طریق خوار شمردن تمام پدیده های عینی و ذهنی این جهان, همچون: علوم ظاهری , لذایذ زود گذر جسمانی, مقامات و تعلقات دنیوی , تعصبات نژادی, دینی و ملی, به جستجوی کمال و ارام و قرار فرا می خواند. آنچه مولانا میخواهد تجلی خلق و خوی انسانی در وجود آدمیان است که با تزکیه درون و معرفت حق و خدمت به خلق و عشق و محبت و ایثا و شوق به زندگی و ترک صفات ناستوده به حاصل می آید. هنر بزرگ او بحث و برسی های دلنشین و جاودانه ای است که به دنبال داستان ها پیش می آورد و اندیشه های درخشان عرفانی و فلسفی خود را در قالب آنها قرار میدهد. داستان بهانه ای است تا بهتر بتواند در پی حوادثی که در قصه وصف شده ، مقاصد عالی خود را بیان دارد. در تعریف تصوف سخنان بسیار آمده است. از ( ابو سعید ابو الخیر ) پرسیدند که صوفی کیست؟ گفت: آنکه هر چه کند به پسند حق کند و هر چه حق کند او بپسندد. صوفیان ترک اوصاف و بی اعتنایی به جسم و تن را واجب می شمارند و دور ساختن صفات نکوهیده را آغاز زندگی نو وتولدی دیگر به شمار می آورند.

چکیده مطالب: نام: جلال الدین محمد بلخی رومی

نام پدر: بهاء الدین الولد سلطان العلماء

تاریخ و محل تولد: ۶ ربیع الاول ۶۰۴-بلخ

مهمترین وقایع زندگی مولانا: ۵سالگی خانواده اش بلخ را به قصد بغداد ترک کردند.
۸سالگی از بغداد به سوی مکه و از آنجا به دمشق و نهایتاْ به منطقه ای در جنوب رود فرات در ترکیه نقل مکان کردند. ۱۹ سالگی با گوهر خاتون ازدواج کرد و دوباره به قونیه (محلی در ترکیه امروزی) رفت. ۳۷ سالگی در روز شنبه ۲۶ جمادی آلخر ۶۴۲ ه.ق با شمس ملاقات کرد.۳۹ سالگی در ۲۱ شوال ۶۴۳ شمس قونیه رو ترک کرد.

معروفترین کتابهای مولانا: دیوان شمس- مثنوی معنوی- فیه ما فیه

تاریخ و محل فوت: در غروب روز ۵جمادی الاخر ۶۷۲ه.ق در سن ۶۸ سالگی در قونیه فوت کرد که الان مقبره این شاعر برزگ قرن ششم در قونیه (ترکیه امروزی) می باشد که محل زیارت عاشقان و شیفتگان این شاعر برزگ هستند.

مولانا، منظومه شمسی عشق

 «حضرت مولانا پیوسته در شبهای دراز، دایم الله الله می‏فرمود و سر مبارک خود را بر دیوار مدرسه نهاده به آواز بلند چندانی الله الله می‏گفت که میان زمین و آسمان از صدای غلغله الله پر می‏شد.»

سودای مولانا، سودای خوش قرب به حضرت حق بود؛ وجودی لبریز از عشق و آتش که نه تاب هجران از دوست را داشت، و نه می‏توانست عافیت نشین سایه‏سار غفلت باشد.

مولانا، جان فرشته‏واری بود که قفس تن را شکسته می‏خواست؛ انگار آدمی از عالمی دیگر بود که غربت خاک، دامنگیرش شده باشد. چگونه می‏توانست زنده باشد، بی‏یار و بی‏یاد یار؛ که تمام زندگی‏اش جلوه‏ای از او بود.

مولانا، زندگی خود را وقف بزرگداشت نام عظیم و اعظم جان جهان کرده بود؛ هر چند به رنگها و گونه‏های متفاوت؛ گاه در کسوت شریعت و زمانی نیز در جامه طریقت.

زندگی مولانا همچون سرود پرشور روحی سرکش بود که با فراز و فرودهای عرفانی ـ حماسی سرشته شده باشد. آیا او اجدادش، نسل در نسل، منظمه روحانی و تابناکی بودند که چراغ دل را به آتش عشق حق زنده نگهداشته بودند. دلدادگانی رها از تعلق خاک، و رهروان راهی که مقصد ان بحر توحید بود.

جلال‏الدین در چنین محیطی سر برافراشت و از همان آغاز کودکی، زبانش با لفظ مبارک الله آشنا و دلش از عشق به حضرت حق لبریز شد. گفته‏اند که هنگام مهاجرت از بلخ، مولانا نج ساله بود. در مسیر هجرت، عطار، عارف شوریده نیشابور پس از دیدار مولانا و پدرش بهاء‏ولد (سلطان العلما)، آینده درخشان معنوی جلال الدین را به وی گوشزد کرد و کتاب الهی نامه خود را همچون یادگاری مقدس به مولانا هدیه داد.

جلال الدین از اوان کودکی تا آن هنگام که دانشمندی محترم و محبوب در شهر قونیه به شمار می‏رفت، با اهل عرفان و طریقت آشنایی و دوستیها داشت و با اساس و اصول نظری و فکری آنان نیز بیگانه نبود؛ اما در وی، از آن شور و شعله درونی که بعدها جانش را به آتش کشید و به سماع عافیت سوز روح مبتلایش کرد، خبری نبود.

علم معقول و منقول زمانه‏اش را به نیکی آموخته بود، مریدان و شاگردان بسیاری داشت، امین مردم و معتقد خاص و عام و مرجع دینی شهر به شمار می‏رفت؛ اما، … اما هنوز با آن راز مقدس و سر اکبر بیگانه بود و زندگی‏اش همچون دیگران و در سایه می‏گذشت.

او برجستگیها و ویژگیهایی داشت که بسیاری، آرزویش را داشتند؛ خصایصی که او را گاه در مظنه رشک و حسد ـ حتی بزرگان دیگر ـ قرار می‏داد. اما تقدیر بر این بود که این ظرفیت کشف نشده، از وهم سرابهای گول زن و فریبنده به آتشی برخیزد و عاقبت این آتش رسید و چه صاعقه‏وار…

در بامداد روز شنبه بیست و ششم جمادی الاخر ۴۲ ه . ق شمس الدین تبریزی به کسوت بازرگانان وارد قونیه شد و در خان برنج فروشان منزل کرد. صبحی، شمس در دکه‏ای نشسته بود. مولانا در حلقه مریدان، در بازار پیش می‏آمد و خلایق از هر سو به دستبوسی او تبرک می‏جستند.

او همه را می‏نواخت و دلداری می‏داد. مولانا چون چشمش به شمس افتاد، درجا توقف کرد و در دکه دیگری که رو به روی او بود، نشست. در هم نگریستند؛ صاعقه‏ای در صاعقه‏ای، بی‏هیچ سخن.

مدتی گذشت. سؤالی از سوی شمس طرح شد و مولانا پاسخ گفت. رو سوی هم پیش آمدند، دست دادند و یکدیگر را در آغوش کشیدند و… شش ماه در حجره شیخ صلاح الدین زرکوب خلوت گزیدند و به بحث نشستند.

در این شش ماه، تنها صلاح الدین اجازه ورود به خلوت آنان را داشت. پس از این خلوت شش ماهه بود که سجاده نشین با وقار قونیه بر مناصب و مظاهر رسمی پشت پا زد و دست افشان و پای کوبان، ترانه خوان عشق شد.

مدرس مدارس دینی قونیه اینک شوریده‏ای غریب بود که انبوه جماعت با درد و داغش بیگانه بودند. طوفانی سهمگین دریای وجودش را به تلاطم آورده بود. از دولت عشق، زندگی دوباره‏ای را بازیافته بود:

مرده بدم زنده شدم، گریه بدم خنده شدم

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

گفت که سرمست نیی، رو که از این دست نیی

رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم

گفت که تو شمع شدی، قبله این جمع شدی

جمع نیم، شمع نیم، دود پراکنده شدم

گفت که شیخی و سری، پیشرو و راهبری

شیخ نیم، پیش نیم، امر تو را بنده شدم

شاگردان و مریدان، حضور شمس را در کنار مولانا برنتافتند. شمس، استادشان را از آنان گرفته بود. پس، به جهل و تعصب در آزار او کوشیدند. شمس به اعتراض قونیه را به مقصد شام ترک کرد. شاگردان مولانا امید به تغییر رویه‏اش داشتند، اما نه تنها چنین نشد، بلکه فراق شمس زخمی در جان مولانا بود و دلشکسته و پریشان، دیدار او را انتظار می‏کشید… عاقبت پس از مشخص شدن محل سکونت شمس، مولانا پسرش را همراه با عده‏ای دیگر به شام فرستاد تا قصه مشتاقی پدر و پشیمانی مریدان را به شمس برسانند و او را به بازگشت به قونیه راضی سازند.

شمس به قونیه بازگشت؛ اما … واقعه تکرار شد؛ زیرا آرامش و متابعت مریدان دیری نپایید. شمس آزرده خاطر، سیمرغ‏وار به سرزمین بی‏نشانی پرکشید. مولانا در فراق یار گمگشته، جستجو‏ها کرد و انتظار کشید. چند بار به شام رفت؛ اما از شمس خبری نبود…

مولانا و شمس مکمل یکدیگر بودند. بیهوده نبود که شمس می‏گفت: «خوب گویم و خوش گویم. از اندرون روشن و منورم، آبی بودم برخود می‏جوشیدم و می‏پیچیدم و بوی می‏گرفتم تا وجود «مولانا» بر من زد، روان شد. اکنون می‏رود خوش و تازه و خرم».

«این زخم بود که از شراب ربانی، سر به گل گرفته، هیچ کس را بر این وقوفی نه، در عالم گوش نهاده بودم می‏شنیدم. این خنب به سبب مولانا سرباز شد، هر که را از این فایده رسد سبب مولانا بوده باشد، حاصل، ما از آن توایم و نور دیده و غرض ما فایده‏ای است که به تو بازگردد.»

شمس، مولانا را با افق دیگری از معنویت و عرفان آشنا کرد و روح او را در آسمانهای برتر به پرواز درآورد. به دم او بود که خرمن وجود مولانا مشتعل شد و هر چیز غیر از دوست رنگ باخت و «ماسوی الله» ذات فانی خود را آشکارتر نمایان ساخت.

و این، جوهره تعلیمات شمس بود که اگر «در سایه ظل الله درآیی، از جمله سردیها و مرگها امان یابی، موصوف به صفات حق شوی، از حی قیوم آگاهی یابی، مرگ تو را از دور می‏بیند می‏میرد، حیات الهی یابی، پس ابتدا آهسته تا کسی نشنود، این علم به مدرسه حاصل نشود و به تحصیل شش هزار سال که شش بار عمر نوح بود، برنیاید. آن صدهزار سال چندان نباشد که یک دم با خدا برآرد بنده‏ای به یک روز.»

باری، چه می‏توانیم گفت درباره عارفی که پیش از آن که سودای شعر و شاعری داشته باشد، جویای زبانی است عاری از شائبه «حرف» و «گفت» و «صوت»؛ که این همه حجاب راه پرمخاطره وصلند:

حرف و گفت و صوت را بر هم زنم

تا که بی این هر سه با تو دم زنم

و اگر سرچشمه فیاض شعر است، نه بدان سبب است که تعلق شاعری را بر خویش پذیرفته است؛ بلکه عشق یار است که به جوشش آورده، و درد دوری و اشتیاق غزلخوانش کرده است. مولانا ادعای شاعری ندارد، از شعر گفتن سود و بهره‏ای نمی‏جوید؛ شعر مشغله ذهنی او به معنای معمول امروزی نیست، شعر نمی‏گوید تا شعری گفته باشد، بی‏قراری روح و شرح مکاشفات و سرشار شدنهای پیاپی‏اش از سرچشمه‏های عالم خیال بی‏آن که او خواسته باشد، بر زبانش به شیوه‏ای که شعرش می‏نامند، جاری می‏شود.

او مسیل این بارشهای قدسی است. شعر او حاصل کوششهای طاقت‏فرسای شخصی در عرصه زبان، غوطه خوردن در توهم و گم شدن در بازی با الفاظ نیست، شعر او جوشش دل است؛ هدیه خداست؛ سرود غیبی است؛ خوراک فرشته است؛ چرا که حاصل سماع روح در لطیفترین و سبکترین حالات اوج و پروازش به عالم برتر و به سوی مبدأ متعالی است:

سخنم خور فرشته‏ست، من اگر سخن نگویم

ملک گرسنه گوید که بگو خمش چرایی

غزلیات «شمسی» مولانا به تمامی، حاصل و ثمره چنین فضایی است. در مواجهه با این اشعار ما با شاعری نه به شیوه معمول سر و کار داریم؛ اشعاری که به لحاظ حس و حال و شور و هیجان در تمام طول تاریخ شعر فارسی بی‏بدیل و منحصرند؛ اشعاری که به درستی و راستی، همراه و همگام با ضرباهنگ درونی سراینده آن شکل گرفته‏اند، بی‏آن که شاعرش در قید لفظ و زبان خاصی مانده باشد.

غزلیات مولانا از «جان» و «آن» ویژه «مولوی وار» برخوردارند؛ و درک و درریافت «آن» این غزلیات جز با همراهی و شرکت در تجربه درونی شاعر به دست نمی‏آید. به مدد برخی از اصول زبان شناختی و تشریح بی «آن» و «جان» آثار او، ابعاد گوناگون و حقیقی آثارش همچنان ناشناخته خواهد ماند. سخن او چیزی دیگر و سرچشمه‏های شعرش از عالمی دیگرند.

دانستن این که در سخن او چه نوع موسیقی و قوانینی وجود دارد و استعاره‏هایش از کدام سنخند و هنجارگریزیهایش از چه نوعند، مشکل ما را در شناخت حقیقت شعر مولانا حل نمی‏کند؛ بلکه فقط شناختی سطحی از ظاهر کلام او را برای ما میسر می‏سازد. حال آن که بزرگوارانی همچون مولانا، همواره منکر چنین دلبستگی‏های ظاهری در زندگی بوده‏اند:

رو به معنی کوش ای صورت پرست

زان که معنی بر تن صورت پرست

بیان این نکته به معنای عدم آشنایی مولانا با اصول و موازین شعر و ادب نیست؛ بلکه به گواهی ناقلان و آثارش، وی هنگام سرودن این شعرها از هوشیاری و منطق حسابگرانه آدمهای معمولی و شاعران معمولی به دور بوده است. نه وزن برای شعرش انتخاب می‏کرد و نه برای ریتم و نوع بیان و ترکیبات و تخلیش حساب و کتاب منطق شعری زمانه خود را به کار می‏گرفت.

آنچه مسلم است این که وی اکثر آثارش را در اوج هیجانات روحی، طوفانهای درونی، سماعهای آنی، حالها و جذبه‏های ناگهانی سروده است؛ یعنی لحظاتی که شاعر از خویش بر می شده است؛ لحظاتی که سینه‏اش گشاده‏تر و گره‏های زمینی از زبانش بازتر می‏شده است؛ برای بیان دردهای بزرگ و ارجمند، حالات و لحظات و مشاهدات ناب: «آفتاب است که همه عالم را روشنایی می‏دهد، روشنایی می‏بیند که از دهانم فرو می‏افتد، نور برون می‏رود از گفتارم، در زیر حرف سیاه می‏تابد! خود این آفتاب را پشت به ایشان است، روی به آسمانها و روشنی زمینها از وی است. روی آفتاب با مولاناست؛ زیرا روی مولانا به آ‏فتاب است.»:

رستم از این نفس و هوا، زنده بلا، مرده بلا

زنده و مرده وطنم نیست به جز فضل خدا

رستم از این بیت و غزل، ای شه و سلطان ازل

مفتعلن مفتعلن، مفتعلن کشت مرا

قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر

پوست بود، پوست بود، در خور مغز شعرا

آینه‏ام، آینه‏ام، مرد مقالات نیم

دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما

دیگر اثر سترگ مولانا، مثنوی معنوی است که به حق قرآن عجم می‏خوانندش. این مثنوی حاصل نشستها و جلساتی است که مولانا با خویشاوندان روحانی‏اش در طی چهارده سال داشته است.

حضور معنوی حسام‏الدین چلپی در این جلسات، انگیزه‏ای بود تا نهفته‏های درونی مولانا بجوشد؛ کلام پویایش در بستر زمان جاری شود؛ و معانی مناسب در این جلسات به اقتضای حال و مقال به ذهنش تداعی شود.

تداعی معانی و توالی گفتار در سخن مولانا به گونه‏ای است که مجال بازگشت به آغاز کلام را ندارد. آموخته‏های سالهای جوانی و تجربیات سفرها و جستجوها، در کارخانه ذهن او با لحظات پرشور عرفانی در لحظه و وقت آمیخته می‏شوند.

این آمیختگی به گونه‏ای است که مثنوی را از محدوده یک منظومه تعلیمی و صوفیانه به درمی‏کشد و آن را تبدیل به گزارش تجارب معنوی شاعر می‏کند. تجلی حالات و آنات مرموز و ناشناخته که در زندگی مولانا صورت انفجار احساسات به خود می‏گیرد، کلام مولانا را به دایره‏ای بیرون از محدوده تاریخ پرتاب می‏کند.

معارف عرفان اسلامی در جریان سیال ذهن مولانا می‏جوشد و در عرصه امکان سخن، مجال ظهور می‏یابد. هر سخنی، سخن دیگر را تداعی می‏کند؛ قصه‏ای در قصه‏ای، نکته‏ای در دل نکته‏ای دیگر و بدین گونه است که هزار توی مثنوی در ساختار شرقی وحدت در عین کثرتش شکل می‏گیرد.

«تمثیل» مهمترین صورت بیانی در مثنوی است. شاعر به مدد تمثیل، ظریفترین و گاه پیچیده‏ترین نکات عرفانی را برای مخاطب، ملموس و دریافتنی می‏کند. بی‏شک، هنگامی که معانی مجرد و انتزاعی به مدد عناصر محسوس و در دسترس، آن هم به گونه حکایت و داستان بیان شوند، علاوه بر تأثیر دو چندان بر عموم مخاطبان ناآشنا با این مباحث، از جذابیت و دلپذیری خاصی نیز برخوردار خواهند بود.

ظرفیت بیانی تمثیل به گونه‏ای است که هر کس به فراخور درک و استعدادش می‏تواند معانی مورد نظر شاعر را دریافت کند. این شیوه بیانی از دیرباز کاربردهای وسیعی در شعر عرفانی و از جمله در آثار سنایی و عطار داشته است. همچنین مثنوی مولانا به لحاظ ساخت، در واقع خلف صالح مثنوی‏هایی همچون «حدیقة الحقیقه» سنایی و «منطق الطیر» عطار و… است. و البته هر سه این بزرگان از نظر معرفت شناسی و شیوه‏ای که در درک هستی داشته‏اند. یگانه‏اند؛ چنان که احمد افلاکی در «مناقب العارفین» آورده است که مولانا «… فرمود که هر سخنان عطار را به جد خواند، اسرار سنایی را فهم کند و هر که سخنان سنایی را به جد خواند، اسرار سنایی را فهم کند و هر که سخنان سنایی را به اعتقاد مطالعه نماید، کلام ما را ادراک کند و از آن برخوردار شود و برخورد.»

باری، شش دفتر مثنوی فراقنامه مولاناست، که نی وجودش از نیستان عالم علوی بریده شده است؛ آواز محزون نی یادآور همین جدایی است؛ و…

نی حدیث هر که از یاری برید

پرده‏هایش پرده‏های ما درید

نی حدیث راه پر خون می‏کند

قصه‏های عشق مجنون می‏کند

جلال الدین محمد بلـخی محمد بن حسین الخطیبی البکری درششم ربیـع الاول سـال۶۰۴ هجـری دربلخ متولد شد. وی از بزرگترین شعـرای مشرق زمین است. پـدرش محمد بن حسین الخطیبی البکری ملقب به بهاء الدین ازبـزرگان مشایخ عصرخـود بـود وبه عـلت شهرت ومعـرفتی که داشت مـورد حسـد سلطان محمد خوارزمشاه گردید. ناچار فرار را برقرار ترجیح داد وبا پسرش جلای وطن نمود وازطریق نیشابور ابتدا به زیارت شخ عطارنایل آمد وسپس از راه بغـداد به زیـارت مکه مشرف شدنـد وازآنجا به شهر ملطیه رفتند. ازآنجا به ولا رنده رفته ومدت هفت سال درآن شهر ماندند ودرآنجا بود که جلال الدین تحت ارشاد پدرش قرارگرفت ودردانش ودین به مقاماتی رسید. دراین زمان سلطان علاء الدین کیقباد از سلجوقیان روم از آنان دعوتی کرد وآنان بنا برایـن دعـوت به شهر قـونیه که مقرحکومت سلطان بــود، عزیمت کردند. درشهرقـونیه بهاء الدین پـدر جلال الدین درتـاریخ هیجدهم ربیع الثانی سال ۶۲۸ هجری دار فـانی را وداع گفت. جلال الدین تحصیلات مقدماتی را نـزد پـدر به پایان رسانید وپس ازفـوت وی در خـدمت یکی از شاگردان پدرش، برهان الدین ترمذی که درسال ۶۲۹ هجری به قونیه آمده بود، تحصیل علم عرفان می نمود وپس ازآن تحت ارشاد عارفی به نام شمس الدین تبریزی درآمد.

شمس الدین تبریزی با نبوغ معجزه آسای خود چنان تأثیری در روان وذوق جلا ل الدین نمود که وی مـریـد شمس گشت وبه احـترام ویـاد مرادش بر تمام غـزلیات خـود به جـای نام خویشتن نـام شمس تبـریـزی را ذکـر نمود. مـولانـا جلا ل الدین پس از فـوت شمس سفـری به دمشق کـرد وپس از مراجعت مجددأ به ارشاد مردم پرداخت.مـولـوی دو اثـر بـزرگ وبرجسته ازخـود باقی گـذارد : یکی مثنوی است که بـه مثـنوی معـنوی معروفست ودیگر غـزلیات ورباعیات وترجیع بند وی است که همانطورکه ذکر شد به احترام وعقیده ای که به مـراد خـویش داشت، دیـوان شمس تـبریـزی نـام نهاد .

248 مقاله ای کامل در مورد مولوی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 1896
  • کل نظرات : 153
  • افراد آنلاین : 65
  • تعداد اعضا : 5192
  • آی پی امروز : 541
  • آی پی دیروز : 1068
  • بازدید امروز : 2,569
  • باردید دیروز : 6,267
  • گوگل امروز : 86
  • گوگل دیروز : 10
  • بازدید هفته : 26,940
  • بازدید ماه : 26,940
  • بازدید سال : 650,241
  • بازدید کلی : 8,059,197
  • کدهای اختصاصی